-« چه خبر رمضانی؟ کارت پیش رفت؟»
مرد برگه را با محکم روی میز کوبید و رو به همکارش گفت: «نه بابا! یه مشت مفت خور نشستن اونجا. نمی فهمم پول چی رو می گیرند؟ الان یه ماهه هر روز به خاطر یه امضا دارن منو می برن و میارن.هر روز یه ایراد می گیرند. نمی کنن همه رو با هم بگن نامردا. خسته شدم!»
احساس گرما می کرد، لیوان آب را برداشت و به سمت آبدارخانه رفت. نیم ساعتی با آبدارچی بگو بخند کرد و با لیوان آب در دست به سمت اتاق برگشت.
از در که وارد شد، پیرمرد پرونده به دست را دید که جلوی میزش ایستاده.پیرمرد سلام کرد و مرد زیر چشمی نگاهی به او انداخت و بعد از گفتن «علیک» پشت میز نشست و منتظر شد تا سیستمش روشن شود.
در حالی که خودش را با کاغذهای روی میز سرگرم می کرد گفت: «فرمایش؟»
پیرمرد خیلی سریع پرونده را باز کرد و رو به مرد گرفت. با لحنی آرام گفت: «آقای رمضانی! یه نگاه به این پرونده ما هم بنداز. خدا خیرت بده.»
چند لحظه ای پرونده در دست پیرمرد ماند تا اینکه سیستم رایانه بالا آمد. پرونده را گرفت و بعد از چند بار ورق زدن گفت: کپی شناسنامه ضامن کو؟
پیرمرد دستش را روی میز گذاشت و گفت: «مگه کپی شناسنامه هم می خواد؟ شما دفعه قبل گفتید فقط فیش حقوقیش رو بیارم.»
پرونده را بست و به سمت پیرمرد گرفت و گفت: «نه آقا! مگه می شه کپی شناسنامه ضامن نباشه، برو پرونده رو تکمیل کن بعد بیا»
پیرمرد نگاهی به صفحه کامپیوتر مرد که داشت بازی ای را باز می کرد انداخت و گفت: « آقای رمضانی! اگه ایرادی داره یه باره به آدم بگو پسرم، الان یه ماهه به خاطر این امضا داری من رو می بری و میاری» پرونده را گرفت و به سمت در رفت و زیر لب ادامه داد: «خسته شدم، خدا رو خوش نمیاد...»
نظرات شما عزیزان: