موعود نامه

مي نويسم براي مردي كه چهار گوشه قلبش شكسته است . . .

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ موعود نامه خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

"بسم رب النور"

جوان گفت:« زيارت بخوان.»

گفت:« سواد ندارم.»

جوان شروع کرد به خواندن. سلام داد به معصومين تا امام عسگري.

پرسيد:« امام زمانت را مي شناسي؟» مرد جواب داد:« چرا نشناسم؟»

گفت:« پس سلام کن»

مرد دستش را روي سينه اش گذاشت:         

«السلام عليک يا حجه بن الحسن العسکري» جوان خنديد:

« و عليک السلام و رحمه الله و برکاته»

(برگرفته از کتاب « تا همیشه آفتاب » از مجموعه کتب 14 خورشید و یک آفتاب)

پوستر مذهبی حضرت مهدی موعود عج_5

[ پنج شنبه 26 دی 1392برچسب:, ] [ 21:25 ] [ گمنام ]

[ ]


هر روز صبح تقریبا با هم از خانه بیرون می زدند. سلامی می کردند و منتظر می شدند تا آسانسور باز شود و چهار طبقه را پایین روند. دم در دستی به هم می دادند و خداحافظی می کردند و هر یک سوار ماشینی می شدند و مسیرها جدا می شد.

***
از یکی از واحدهای آپارتمان دزدی شد، یکی از همسایه ها گفته بود دو سه تا جنس شبیه وسایل خانه ی دزدیده شده را در خانه یکی از همسایه ها دیده است. حال هر روز صبح دم در آسانسور، با نگاهی غضب آلود نگاهش می کرد. تمامی رفتارهایش شبیه آدمهایی بود که دستشان کج است. دست چپش کمی می لرزید، صبح ها توی آسانسور مدام این پا و آن پا می شد انگار می خواهد فرار کند. ماشینی که هر روز دنبالش می آمد خیلی مشکوک بود. معلوم نبود هر روز کجا می رود.

***
دزد پیدا شد و اموال دزدیده شده به خانه همسایه برگشت. دوباره مثل هر روز دم آسانسور دست می دادند. لرزش دستان مرد طبیعی بود، این پا و آن پا شدنش هم عادی بود، ماشین هم دیگر مشکوک نبود!

[ پنج شنبه 26 دی 1392برچسب:, ] [ 12:5 ] [ گمنام ]

[ ]

 مَثل ما وقتی که دعای فرج می خوانیم، مَثل انسانی است که میان انسانهای دیگر در کویری خشک و سوزان راه می رود. همه از گرمای آفتاب و تفتیدگی صحرا می نالند در حالی که او، چتری بزرگ دارد که سایه ای خنک بر سرش انداخته است. وقتی دعای فرج می خوانیم، در روزگاری که به لعنت خدا نمی ارزد، زیر سایه ی رحمت او قرار می گیریم.


ادامه مطلب

[ دو شنبه 16 دی 1392برچسب:, ] [ 14:40 ] [ گمنام ]

[ ]

تابلوی بزرگی روی پل نصب شده و رویش نوشته: «محرم شور و ... را با هم می خواهد.» هر چه می کنم کلمه دوم را بخوانم نمی شود. باران رنگ آن تکه را که زیر میله بود برده است. اما انگار کلمه رنگ رفته «شعور»است. به اطرافم نگاه می کنم.

پارچه های سیاه کم کم جمع شدند، لباسها تغییر کرده است و صدای مداحی ماشین ها تبدیل شد به همان ها که قبلا بود شده است.

انگار باران هم با واقعیت جامعه همنوا بوده است.

[ دو شنبه 16 دی 1392برچسب:, ] [ 14:12 ] [ گمنام ]

[ ]