منتظر نامه هايم باش

موعود نامه

مي نويسم براي مردي كه چهار گوشه قلبش شكسته است . . .

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ موعود نامه خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

 

فصل اول:
پدر، بر سر طفل کوچک دست کشید و بوسیدش. قول داد: «نامه می نویسم!»، دستش را روی شانه اش گذاشت و خیالش را راحت کرد: «از تک تک کارهایت باخبرم کن! نمی خواهم بدون من تصمیمی بگیری.» و لبخند زد: «زود برمی گردم! قبل از اینکه دلت بگیرد برمی گردم. باشد؟» کودک، لب ورچید و پا کوبید و دست نوازش پدر را پس زد. وقتی دور می شد، زبان درازی کرد و داخل اتاقش شد. در اتاقش را محکم کوبید و صدای خداحافظی پدر را نشنید.

فصل دوم:
پسر، به عنکبوتی چشم دوخت که از چراغ سوخته ی خاک گرفته ای بالا می رفت تا برای صدمین بار، دامی برای شکارهای بی حواس پهن کند. پسر، ته مانده ی چسبناک غذایش را، کنار گذاشت و از خانه بیرون رفت. این روزها، همه همین چیزها را می خورند. مُد شده بود.

نامه های پدر، از صندوق نامه سر ریز شده بود. پایین صندوق پستی، چند نامه در اثر باران و خاک، به گل آغشته شده بودند. پسر که داشت از خانه بیرون می رفت، با دودلی، از کنارشان گذشت تا به قرارش با دوستانش برسد. قرار هر روزه شان بود. می رفتند تا از جوانی شان لذت ببرند و قبل از تاریک شدن هوا بر می گشتند و باقی وقتشان را مجازی با هم بودند.

وقتی سر کوچه رسید، سرش را برگرداند و نگاهی به صندوق کرد. نگاهی به ساعتش کرد و نگاهی به سر خیابان انداخت و چند نفر از دوستانش را دید که به او اشاره می کنند بیا.

چند قدم به طرف خیابان رفت؛ امّا دلتنگی و خستگی از یکنواختی، دلش را به سمت صندوق نامه ها برد. به دوستانش اشاره کرد که وضع مناسب نیست. بعد با اخم سراغ نامه ها رفت. وقتی دید در بغلش جا نمی شود، کیسه ای آورد و تمامش را در آن ریخت.

وقتی کیسه ی نامه ها را به خانه آورد، آنقدر از نرفتن با دوستانش پشیمان بود که حتی یک نامه را هم باز نکرد.

 

فصل سوم:

پسر، میان دریایی از کاغذهای تا خورده نشسته بود و از نوک بینی اش قطره های اشک، روی جوهر نامه ها می ریخت و صدای تق خفیفی می آمد. تمام نامه های پدر، دور تا دورش، باز شده روی زمین بود. پسر، روی نامه ای قوز کرده بود و آنقدر نزدیک چشمش نگه داشته بود که انگار به جای خواندن، می خواست بخوردش.

صدای تق تق ضعیف، ناگهان قطع شد؛ ترسید که نکند پس از این همه سال بی خبری، پدر رهایش کرده باشد. قلمش را برداشت و دستپاچه، برگه ای پیدا کرد و رویش نوشت: «من برگشتم...» و نمی دانست با چه رویی از شبگردیهای مجازی اش بگوید؛ از رفیق بازی هایش؛ از آبرویی که از او برده بود.

همزمان با پیچیدن صدای هق هق پسر، صدای چرخاندن قفل در آمد. صدای گرم پدر، یخ خانه را آب کرد: «اهل خانه؛ سلام!»


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ جمعه 1 فروردين 1392برچسب:, ] [ 13:0 ] [ گمنام ]

[ ]