بعد از صبحونه کلاه شاپو رو گذاشت رو سرش و دستمال یزدی هم تاب داد و انداخت دور گردنش و راه افتاد سر محل تا به این و اون گیر بدن و بخندن و تف بندازن رو زمین.
به دیوار تکیه داد و کفتری نشست تا رفیقاش بیان.
انقدر نشستن تا شب شد.
رفت سمت خونه.
تو راه فکر می کرد فردا هم راجع به امروز حرف میزنیم ، مثل همیشه.
نظرات شما عزیزان: