تلفن زنگ می خورد. صدای مادر که توی گوشم می پیچد دلم گرم می شود. یادم می افتد بدجور درگیر پروژه ام شده ام و چند روزی هست با او تماس نگرفتم. بدون گلایه از بی معرفتی ام، حالم را می پرسد و از حال بقیه برایم می گوید.
بین حرفهایش می گوید: برف طرفهای شما هم نشسته؟
می پرسم مگر برف باریده؟
و جواب می دهد حسابی، چطور ندیدی؟
بعد از چند روز گوشه پرده را کنار می زنم و نور خورشید می دود روی فرش. گلهای قالی می شکفند انگار به معشوقشان رسیده اند.
همه جا سفید است و آفتاب کم رمق زمستان دارد با برفها می جنگد.
به مادر میگویم آره اینجا هم باریده. و سریع پرده را می اندازم. می دانم همسایه ها هم مثل خودم پرده هایشان افتاده است. اما پشت پرده چند لایه سنگر می گیرم مبادا پنجره هایی که زل زده اند به قاب پنجره اتاقم، مرا ببینند. برف را تجسم می کنم.
صدای مادر پشت گوشی، مثل دانه های برف، اتاق خزان زده مغزم را سفید می کند و می بردم به روزهایی که اولین دانه های برف را از پشت پنجره میدیدیم و دعا دعا میکردیم زیاد ببارد تا توی حیاط بساط بازی مان جور شود.
تجسم گذشته دلم را آشوب می کند. برف را باید لمس کرد. دیدن خالی، آن هم پشت قاب دوجداره فایده ندارد. حتی از درزهایش سوز هم نمیآید که کمی سردت شود.
شال و کلاه می کنم سمت خانه مادر. دلم بدجور هوس آدم برفی و آش رشته کرده است.
نویسنده : مریم محبی
نظرات شما عزیزان:
بیا به وب منم سر بزن ممنون